چنین گفت زرتشت۲

درباره خواندن و نوشتن

در کوهستان کوتاهترین راه از چکاد است به چکاد. اما بهر آن تو را پاهایی بلند باید. گزین گویه ها می باید چکادها باشند و آنان که روی سخن به جانبشان است تنومند و بلند بالا.


آنکه بر فراز بلندترین کوه رفته باشد خنده می زند بر همه نمایشهای غمناک و جدی بودنهای غمناک.


تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند و چون ابلیسم را دیدم او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جان سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد.

با خنده می کشند نه با خشم. خیز تا جان سنگینی را بکشیم.

چون راه رفتن آموختم به دویدن پرداختم. چون پرواز کردن آموختم دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.

اکنون سبکبارم. اکنون در پرواز، اکنون می بینم خویشتن را در زیر پای خویش. اکنون خدایی در من رقصان است.


درباره بت نو

(این بخش به قدری به مذاقم خوش آمد که تقریبا همه اش را بازنویسی کردم!)

دولت؟ دولت چیست؟ پس اکنون گوش با من دارید تا کلام خویش را درباره مرگ ملتها درمیان گذارم.

دولت نام سردترین همه هیولاهای سرد است و به سردی دروغ می گوید و این دروغ از دهانش برون می خزد که: من ِ دولت٬ همان ملتم.

این دروغ است...آنجا که هنوز ملتی برجاست دولتی در کار نیست.

...هرملت با زبان «نیک و بد» خویش سخن می گوید. همسایه اش این زبان را در نمی یابد. او این زبان را برپایه سنتها و حقوق خویش بنا کرده است.

اما دولت به همه زبانهای «نیک و بد» دروغ می گوید و هرچه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی ست.

«از من بزرگتر بر روی زمین هیچ نیست. منم انگشت سامان بخش خدا» هیولا چنین می غرد و تنها درازگوشان و کوته بینان نیستند که در برابرش به زانو می افتند.

...او دوست دارد پهلوانان و شریفان را پیرامون خویش گرد آورد. این بت نو خوش دارد که در تابش خورشیدوجدانهای پاک خود را گرم کند. این هیولای سرد!

اگر او را پرستش کنید شما را همه چیز خواهد داد این بت نو. اینگونه برق فضیلت و نگاه چشمان پرغرورتان را بهر خویش می خرد.

دولت آنجاست که همگان از نیک و بد زهرنوشند. دولت آنجاست که همگان از نیک و بد خود را بر باد می دهند. دولت آنجاست که خودکشی اندک اندک همگان «زندگی« نام گرفته است.

بنگرید این زایدان را! اینان آفریده های سازندگان و گنجینه های فرزانگان را می دزدند و دزدیده های خود را «فرهنگ» می نامند و همه چیز در دستشان به بیماری و بلا بدل می شود.

بنگرید این زایدان را! همیشه بیمارند. زرداب خود را بالا می آورند و روزنامه اش می خوانند. یکدیگر را می بلعند اما یکدیگر را نیز نمی توانند بگوارند.

...همگی در پی نزدیکی به اورنگند. این است جنونشان. چنان که گویی نیک بختی بر اورنگ تکیه زده است. ای بسا لای و لجن بر اورنگ تکیه می زندو ای بسا اورنگ به لای و لجن.

برادران می خواهید در دمه پوزه ها و آزهای ایشان خفه شوید؟ همان به که پنجره ها را بشکنید و به هوای تازه بجهید.

زمین هنوز برای روانهای بزرگ گشاده است. هنوز چه بسا جایها که برای تنهایان و جفتهای تنها تهی است. چنان جایهایی که بر گردشان عطر خوش دریاهای آرام وزان است.

آنجا٬ جایی که دولت پایان می گیرد انسانی آغاز می کند که زاید نیست. آنجا سرآغاز سرود بایسته انسان است. سرآغاز آن نغمه یگانه و بی همتا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد