میرا

میرا

Mortelle

 

کریستوفر فرانک

Christopher Frank

 

(ما یک خانه معمولی داریم بادیوارهای شفاف تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند و به این ترتیب تنهایی مغلوب می شود زیرا چنان که همه می دانند بدی در تنهایی نهفته است.)



 

و میرا بدین ترتیب آغاز می شود...

 

این کتاب کوچک جامعه ای ایدئولوژیک، خشن وشدیدا تحت کنترل دولت را به تصویر می کشد. کنترل از همه سو اعمال میشود. زندگی در خانه هایی با دیوارهای شفاف، ستودن جاسوسی و خبرچینی به عنوان یک وظیفه مقدس، از بین رفتن اخلاقیات، از میان برداشتن رابطه زناشویی و تبلیغ رابطه بدون لذت (دست رد به سینه یک نفر زدن اشتباهی است که نسبت به جمع مرتکب می شویم... بدون لذت تسلیم شدن تسلیم حقیقی است...) و در نهایت تشویق افراد به زندگی دسته جمعی، عشق دسته جمعی، کار دسته جمعی، تفریح دسته جمعی... از جمله قوانین نهادینه شده و عادی در این آرمانشهر است.

 مقررات همشهریگری در این شهر بدین گونه تعریف می شود:

(بشر، در خدمت بشر. مالی که قابل تقسیم نباشد مال بدی است. هرچه کمتر باشیم کمتر می خندیم. احتیاج یک فرد، وظیفه فرد دیگریست. شاید تقسیم نشده اندوهیست بزک شده و...)

 

و میرا در این میان یک استثناست. با اینکه داستان از زبان برادر میرا  نقل می شود که عاشق میرا و شریک جنسی اوست اما میرا یکه تاز اصلی داستان و سرآغاز همه ماجراهاییست که عاقبت او و برادرش را راهی خانه اصلاح می کندد.  محلی برای درمان بیماری غیر همگون بودن با جامعه آرمانی. محلی برای درمان افراد متفاوت. تغییر ساختار مغز با عمل جراحی و دردناکتر از آن قرار دادن ماسکی با لبخند دائمی بر روی چهره این افراد!!! افراد اصلاح شده.

میرا و راوی می دانند که بعد از بازگشت از خانه اصلاح چه خواهد شد اما نویسنده برای ما نیز توضیح میدهد:

(به تو یاد خواهند داد که هروقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی... مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها، با لاغرها، با جوانها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می ریزند برای اینکه مشمئز شوی مخصوصا برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات اسفتراغت بگیرد و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و هم از لذت آنها. برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خود را قوی احساس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت. با دوستان بی شمارت و وقتی مردی را ببینید که تنها راه می رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان بوجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آنقدر به صورت او خواهید زد که از صورتش دیگر چیزی باقی نماند و دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است. تمام اینها را میدانی؟)

 

راوی تمام اینها را میداند ولی بیماری او و میرا هر روز بیشتر عود می کند:

 

(برایم مشکل است از بیماریم حرف بزنم. حس می کنم عمیقا در من جا گرفته است. مثلا اغلب اول شخص مفرد را در حرف زدنم بسیار زیاد به کار میبرم. جملاتم را اینطور شروع می کنم: من معتقدم که... در صورتی که یک مرد سالم می گید: اعتقاد بر این است که... از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند و این نشانه بسیار خطرناکیست... برایم اتفاق افتاده استکه فکر کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده ام. خواسته ام که فقط او شاهد محبت من باشد. فرد سالم به همه لبخند می زند. در دشت اغلب راههای خلوت و کم سرو صداتر را انتخاب میکنم. فرد سالم در جستجوس سروصدا و تحرک است. وقتی عده ای یک نفر را در دشت کتک می زنند غریزه ام به من حکم میکند که به کمک کسی بروم که در وضعیت ضعیف تری قرار گرفته است. فرد سالم همواره به اکثریت می پیوندد...)

 

و عاقبت بیماری و یا به قول راوی گناه آنقدر بالا می گیرد که غیر قابل کنترل می شود:

 

(گناهها افزون شده اند و از حساب بیرون رفته اند. حس می کنم با چشمان بسته به طرف دره ای کشیده می شوم. می دانم که خواهم افتاد اما چیزی ملنع از افتادنم نمی شود. در دشت مردم راه می روند و با لبخند به یکدیگر برخورد می کنند. تمامشان اصلاح شده اند. دسته جمعی راه می روند و بازوهای هم را گرفته اند...بیماری به من آسیب فراوانی زده است ولی نیروهایم را افزون کرده است. می خواهم ساعتها، تنها، در دشت بدوم.)

 

 

فقط یک چیز است که راوی را نجات میدهد:

 

(این شهادت. این بزرگترین گناه من است و دلیلی است مسلم بر بیماری من و بر غرور بزرگ من. برای آن است. فقط برای آن است که میرا را دارم و او هم مرادارد...)

 

راوی و میرا به خانه اصلاح فرستاده می شوند و لبخند کذایی بر صورتشان نقش می بندد. راوی به فردی همانند بقیه اصلاح شدگان تبدیل می شود اما عمل جراحی کاملا موفقیت آمیز نیس تو بیماری دوباره عود میکند.راوی میرا را باز می شناسد و ماسک لبخند بر صورت هر دو ترک برمیدارد. کتاب با این تصویر به پایان می رسد:

 

(نقابهایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفته ای. خون از گونه ها و پیشانی برهنه شده مان می ریخت. لبخند همیشگی مان عاقبت ناپدید شد و آنگاه لبهایمان به هم پیوستند...)

 

صحنه تیرباران میرا و راوی آخرین صحنه کتاب است.

نظر شخصی:

برای من بسیار جای تعجب است که چرا در میان انبوه نقدها و بحثها در مورد این کتاب توقیف شده، هیچ اشاره ای به کتاب 1984 جرج اورول در میان نیست! شباهت این کتاب با اثر اورول به قدری زیاد است که به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست. همان جامعه توتالیر، خانه های شیشه ای به جای تله اسکرین، سربازان به جای پلیس اندیشه، اصلاح به جای تبخیر،تسلیم بدون لذت، تقدیر جاسوسی، جعل گذشته، نورهای سفید در خانه اصلاح، بازگشتن دوباره راوی و میرا به جامعه و بازشناختن همدیگر. حتی صحنه آخر با کمی تغییر . صحنه تیرباران. یادتان است همان کوریدور کذایی 1984 که سربازی از پشت آماده شلیک است؟!! شباهتها به طرز حیرت آوری زیاد است و اثر در مقایسه با 1984 چقدر ضعیف تر. هرچند میرا سعی می کند تا بیشتر به جنبه روانشناسانه این آرمانشهر بپردازد برخلاف 1984 که رمانی است سیاسی. آنچه در هر دو کتاب فریاد می کشد انتقاد از کمونیسم و سوسیالیسم و نشان دادن آن به صورت این تصویر فوق العاده بزرگنمایی شده است. هرچند که 1984 زیرکانه تر و زیباتر به این مقوله نزدیک می شود. پایان میرا نیز تا حدودی ناامید کننده است. رمانتیک بودن صحنه پایانی من را به یاد فیلمهای هندی می اندازد. پایان میرا اگر همچون 1984 تلخ بود، گزنده بودن آن بیشتر در خاطره ها باقی می ماند تا این تصویر عاشقانه و دراماتیک که تا حدی مصنوعی به نظر می رسد.

به هر حال میرا کتابی است که ارزش یک بار خواندن را دارد هرچند که برای کسانی که 1984 را خوانده و از آن لذت برده اند شاید اندکی تکراری و کم ارزش به نظر آید.

 

ژان کریستف

ژان کریستف

Jean Christophe

رومن رولان

Romain Rolland


نطفه ژان کریستف در سال ۱۸۹۰ در ذهن خلاق رولان شکل گرفت و پس از سیزده سال در ۱۹۰۳ متولد شد. تولدی که که  سرانجام در ۱۹۱۲  خاتمه یافت.

رولان معتقد است که:

وظیفه ای که من در ژان کریستف به عهده گرفته بودم عبارت از آن بودکه در آن دوران پوسیدگی و تلاشی اخلاقی و اجتماعی فرانسه آتش روح را که زیر خاکستر خفته بود بیدار کنم بنابراین در برابر بازارهای سر میدان گروههای کوچک جانهای بی باک را که آماده هرگونه فداکاری و پاک از هر گونه سازشکاری بودندبه پا داشتم. میخواستم همه را به ندای قهرمانی که رهبرشان میگردید گرد او جمع کنم...

و چه شایسته قهرمانی است کریستف!! سازش ناپذیر٬ عصیانگر٬ رها

غیر قابل محدود شدن در چارچوبهای قراردادی اخلاقی٬ اجتماعی و سیاسی

یک رهبر!

از اینجاست که ژان کریستف هنوز هم رفیق و همراه نسلهای تازه است. اگر او صد بار هم بمیرد باز همواره از نو زاییده خواهد شد و همواره پیکار خواهد کرد و همیشه برادر مردان و زنان آزاد همه ملتها باقی خواهد ماند- کسانی که پیکار می کنند و رنج می برند و پیروز می شوند.



وداع با ژان کریستف

من سرگذشت مصیبت بار نسلی را نوشته ام که رو به زوال می رود. هیچ نخواسته ام از معایب و فضایلش از اندوه سنگین و غرور سردرگمش٬ از تلاشهای پهلوانی و از درمانده گی هایش زیر بار خرد کننده یک وظیفه فوق انسانی چیزی پنهان کنم. این همه مجموعه ای است از جهان٬ اخلاق٬ زیبا شناسی٬ ایمان و انسانیت نوی که دوباره باید ساخت. اینک آن چیزی که ما بودیم.

مردان امروز٬ جوانان٬ اکنون نوبت شماست. از پیکرهای ما پله ای برای خود بسازیدو پیش بروید. بزرگتر و خوشبخت تر از ما باشید.

خود من به روح گذشته ام بدرود می گویم و آن را همچون پوسته ای خالی پشت سر می افکنم. زندگی یک سلسله مرگها و رستاخیزهاست. بمیریم ژان کریستف تا از نو زاده شویم!

رومن رولان اکتبر 1912


جملات و قطعات زیر گزیده هایی است از ژان کریستف البته به سلیقه شخصی خودم:


قهرمان آن کسی است که همان چیزی را که از دستش برمیاید انجام میدهد. دیگران همین را انجام نمی دهند. (ج۱ ص۳۸۲)


چیزی دشوارتر از آن نیست که کسی خواسته باشد سعادت تازه ای را به مردم بقبولاند چه مردم یک بدبختی کهنه را تقریبا ترجیح می دهند! (ج۲ ص۳۶)


توده های مردم اگر به خود واگذاشته شوند به چیزی نمی اندیشند. (ج۲ ص۴۴)


از میان همه کسانی که به خود می بالند آن کس که به ملیت خود می بالد احمقی به تمام معنی است. (ج۲ ص۱۸۱)


سرزمینهایی که قبل را بیشتر شیفته خود می سازند آنهایی نیستند که زیباتر است و زندگی در آنجا از همه آسوده تر. بلکه آنهاییست که خاکشان ساده تر و حقیرتر و به آدمی نزدیکتر است و با او به زبانی صمیمی و آشنا سخن می گوید.


دلیر باش! تا زمانی که دو چشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن می ارزد. (ج۳ ص۲۵۸)


بدبختی از دور به هاله شعر آراسته است و انسان از هیچ چیز آنقدر در وحشت نیست که از ابتذال زندگی. (ج۳ ص۲۸۸)


خدایا! زنی که می آفریند همتای توست و تو آن شادی او را درک نکرده ای٬ زیرا رنج نبرده ای. (ج۳ ص۳۷۹)


الماس سختم من                                                               همچون ققنوسم من

که با چکش نمی شکنم                                                       که از مرگ خود زندگی می یابد

و نه با قلم تراشیده می شوم                                                و از خاکستر خود می زاید

بزن٬ بزن٬ بزن مرا                                                                بکش٬ بکش٬ بکش مرا

که من از آن نخواهم مرد                                                      که من از آن نخواهم مرد

بائیف ۱۵۸۹-۱۵۳۲

(آغاز جلد ۴)


هیچ کس حق ندارد وظایف خود را فدای تمایل دل خویش کند اما دست کم باید این حق را به دل داد که هنگام عمل به وظایف خویش خوشنود نباشد. (ج۴ ص۱۲)


دلم می خواست گوری باشم که در آن می بایت تو را دفن کنند تا تو را برای ابدیت میان بازوان خود میداشتم. (ج۴ ص۲۹۹)


شک و ایمان هر دو ضروری است. شکاکیت که ایمان دیروزه را می جود برای ایمان فردا جا باز می کند.


آن که می آفریند چه اهمیت دارد! جز آنچه آفریده می شود هیچ چیز واقعی نیست. (ج۴ ص۳۰۶)