باز هم شازده کوچولو

شازده کوچولو رو سالها پیش خریده بودم اما نمیدونم چرا هیچ وقت سراغ خوندنش نرفته بودم، شاید به قول تی نی خیلی دست کم گرفته بودمش. اما تعطیلی امروز و حرفهای تی نی تشویقم کرد به خوندنش و باید بگم چقدر از خوندنش کیف کردم. از جمله ‹ این آدم بزرگها راستی راستی چقدر عجیبند › خیلی خوشم اومد

و داستان اهلی شدن و ایجاد علاقه کردن و همینطور مسئولیت شازده کوچولو در قبال گلش، عشقش، لذت بردم و اینکه آخر سر به خاطر همون عشق و برای رسیدن به اون از خودش گذشت.

و یه تیکه جالب که دوست دارم اینجا بنویسم:

به این ترتیب شهریار کوچولو با همه حسن نیتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بدگمان شده بود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفته بود و سخت احساس شوربختی میکرد .....

...... یک روز دیگر به من گفت: آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. میبایست روی کرد و کار او درباره اش قضاوت می کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم میکرد . دلم را روشن میکرد. نمی بایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشت آن کلک های معصومانه اش پنهان بود پی میبردم. گلها پرند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام تر از آن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم.

شازده کوچولو و کمی هم مسؤلیت!

باید بگم من فرد تنبلی در به روز کردن وبلاگ هستم ولی فعالیت های شبانه روزی تایماز و نازنین عزیز مشوق من در امر بالا زدن آستین ها شد. که کمال تشکر رو دارم!

کتابی که میخوام معرفی کنم کتابیه که تقریبا همه اسمش رو شنیدن...حتی شاید به نظر بعضی ها پیش پا افتاده باشه,که به نظر خودم کتاب هیچ وقت پیش پا افتاده نمی شه!

ولی این کتاب با همه ی معروفیتی که داره هنوز توسط خیلی از آدم هایی که آرشیو های بزرگی از کتاب های مختلف رو تو خونشون دارن خونده نشده! این روزها *آدم ها می چپبند در قطار های تندرو و نمی دانند دنبال چه می گردند. این است که بنا می کنند دور خودشان چرخک زدن!

این کتاب: شازده کوچولو نوشته ی آنتوان دوسنت اگزوپری , کتاب قرن و محبوب ترین و برگزیده ی مردم قرن 20 است.

که به جای نوشته شدن برای کوچکتر ها بیشتر به درد آدم بزرگ ها می خورد...

هر کسی این کتاب رو می خونه بنا به شخصیت یا سلیقه یا... با قسمت های مختلفش ارتباط برقرار می کنه.

شاید سفر های شازده کوچولو و صحبت هاش با موجودات مختلف کمی هم به یادمون بندازه که ما مسؤلیم!

مسؤل خودمون و مسؤل چیزهای وابسته به خودمون... .

* از متن خود کتاب.

 

امیدوارم وبلاگ فعالیتش رو همین طور و حتی بهتر ادامه بده.

راز فال ورق

از اونجایی که من جزو اون دسته ادمهایی هستم که معتقدم هر کتاب خوبی ارزش دو بار خوندن را دارد دیروز سراغ یکی از کتاب های قدیمی ام رفتم که چند سال پیش خونده بودمش:

راز فال ورق از یوستین گوردر

نویسنده این کتاب را با دنیای سوفی میشناختم*(۱).یوستین گوردر در واقع استاد فلسفه است و برای اموزش بهتر فلسفه شروع به نوشتن کتاب کرد تا دانشجویان او بهتر متوجه موضوعات فلسفی شوند که این موضوع در کتاب دنیای سوفی*(۲)کاملا مشهود است.

اما کتاب راز فال ورق روند داستانی و تخیلی قوی تری نسبت به دنیای سوفی دارد اما در همین بین میتوان جملاتی ناب پیدا کرد.و با شخصیت های داستان به معبد دلفی اکروپلیس و جزایر ناشناخته سفر کرد و همراه شد با سقراط در خوردن جام شوکران و راز فال ورق که در واقع یک نفرین خانوادگی است تا فال ورق بعد از ۵۲ سال کامل شود٬

میتوانیم در این کتاب همراه شویم با خاج ها که پوستی قهوه ای رنگ اندامی تنومند و موهایی زخیم و مجعد دارند و تنبل و وا رفته هستند.

خشت ها که لاغر تر و متناسب تر هستند و پوستی سفید و موهی نقره ای دارند و احساساتی هستند و زود رنج. 

پیک ها که اندم ورزیده٬ پوست کمرنگ٬چشمان نافذ و سیاه و موهایی کم پشت و ژولیده دارند و عجول و تند خو هستند.

و دل ها که هیکلشان تراشیده لپهایشان سرخ و موهایشان پر پشت و طلایی است و خوش قلب هستند با روحیه ای بشاش.

و از همه مهم  تر ژوکر که نقش اساسی را در داستان ایفا میکند؛راستی میدانستید سقراط یک ژوکر بوده!

جملاتی از این کتاب را که خیلی دوست داشتم اینجا مینویسم:

خداوند در ملکوت اعلا نشسته و به انهایی میخندد که به او اعتقاد ندارند.

زندگی یک بخن ازمایی بزرگ است که در ان فقط بلیتهای برنده قابل دیدن هستند چون بلیتهای بازنده اصلا پا به این دنیا نمیگذارند و بلیت ها ما ادمها هستیم!

اگر دنیا یک شعبده بازی باشد پس یک شعبده باز بزرگ هم باید وجود داشته باشد.

اگر خداوند این دنیا را ساخته لااقل میتوانست قبل از فرار شاهکار خود را امضا کند.

با جادو به این دنیا می اییم و با فریب میرویم.

۱:حواستون باشه کتابهای خوبتون رو به کسی امانت ندید که دیگه رنگشم نمیبینید مثل دنیای سوفی من.

۲:این کتاب در مورد تاریخ فلسفه یونان است.

  

 

 

 

کتاب و موسیقی

درسته که این وبلاگ برای معرفی و نقد کتاب ایجاد شده و این پست من ربطی به هیچکدوم از اینا نداره، اما تجربه ایه که چون برام خیلی جذاب بوده ، میخوام اونو به دوستان عزیزم انتقال بدم.

حدودچهار سال پیش عزیزی کتاب زمستان 62 اسماعیل فصیح رو به من معرفی کرد و من اونو تهیه کردم و شروع به خوندنش کردم. فکر میکنم همه کتابخون ها این کتابو خونده باشن، چون جزو 10 رمان برتر ایرانه!

همزمان با خوندن این کتاب یه کاست به دستم رسید که استاد حسین علیزاده نوازنده برجسته تار، ساز جدیدی رو که تازه درستش کرده بودن، تک نوازی کرده بود. اسم ساز و کاست سلانه بود ( روی ل یه تشدید بذارید)

این ساز یه ساز زهیبه که 12 تا سیم داره و صدای خیلی بم و دلنشین و محزونی داره.

من این کاست رو می ذاشتم تو پخش و شروع به خوندن این کتاب میکردم. به هر حال کتاب رو تموم کردم و گذاشتم کنار.

چند ماه بعد یه روز چشمم به این کاست افتاد و برداشتم و گذاشتمش تو ماشین. چیزی که اتفاق افتاد برام خیلی جالب بود. موقع رانندگی که به این کاست گوش میدادم،خودم رو بین نخلهای آتیش گرفته و دود ودم بغل جاده های جنوب پیدا کردم.کتاب و موسیقی طوری توی ذهن من با هم ادغام شده بودن که با هر زخمه ای که به سیم ها میخورد، من برگی از اون کتاب رو ورق میزدم. هنوز هم که هنوزه هر وقت که این کاست رو گوش میکنم تصاویری که توی ذهنم برای حوادث زمستان 62 ساخته بودم ، مثل یه فیلم مستند از جلوی چشمام عبور میکنن و این برام خیلی لذت بخشه.

البته فکر میکنم هماهنگی بین اون موسیقی محزون با حال و هوای کتاب و تازه و جدید بودن اون موسیقی خیلی در به وجود آمدن این حس تاثیر گذاشته باشه. تا نظر شما چی باشه!!

نوستالژی کودکی

چند روز پیش موقع مرتب کردن اتاقم چشمم به یه کتاب افتاد. کودک، سرباز، دریا اثر ژرژ فون ویلیه که البته اسم نویسنده شو الان تقلب کردم چون اون موقعی که این کتاب رو میخوندم برام مهم نبود که اونو کی نوشته

همه ما دوران بچگیمون کم و بیش کتابهایی رو خوندیم و ازشون خاطراتی داریم. این کتاب مربوط به دوران اشغال فرانسه به دست آلمانه و خیلی ساده و جذاب نوشته شده. من بارها و بارها با پی یر که قهرمان داستانه توی مسیر دوچرخه های سربازهای آلمانی میخ ریختم و از شنیدن صدای خالی شدن باد لاستیک ها کیف کردم و بارها و بارها قلبم از راه رفتن کنار ریل راه آهن توی شبای حکومت نظامی به تپش افتاده و هنوز که هنوزه عکس بعضی از اون تصاویری که دوران بچگی مجسم کردم رو به خاطر دارم.

کتاب خوندن غیر از مفایدی که برای سلامتی بدن و دندونها و غیره که همه روزه توی تلویزیون و مجلات در موردش صحبت میکنن داره، یه حس خاص رو به آدم القا میکنه که این حس برای من از اون فایده هاش لذت بخش تره و اون حس اینه که آدم احساس پوچی نمی کنه و خیالش راحته که وقتش رو تلف نکرده! حتی اگر بعد از خوندنش به این نتیجه برسه که کتاب خوبی نبوده. از نارنج و دامون به خاطر این جوی که به وجود آوردن تشکر میکنم و امیدوارم بتونم که مشتری دائمی این وبلاگ باشم.

من این کتاب رو وقتی اول راهنمایی بودم از معلمم جایزه گرفتم یعنی حدود  ۳۰ سال پیش امروز که دخترم گفت برای این یادداشت چیزی بنویسم حتی موضوع کتاب رو یادم نمیومد و شاید یادداشت شما باعث شد که دوباره این کتابو از کتابخونه بیرون بیارم و بخونمش.  فروه اصلانی

کتاب کودک سرباز و دریا.........اووووووووووه منو برد به یه عالمه زمان پیش حتی زمان بچگی مامان بابای خودم چون من دو نسخه از اون کتاب دارم یکی برای بچگی مامان و یکی برای بابا تا اونجایی که داستانش یادم میاد داستان چند تا پسر بچه هستش ...و یکی از اونها تنها با پدر مادرش زندگی میکنه راستش هیچ وقت از داستان های جنگی اونقدر خوشم نیومده مثل کتاب سفر به  انتهای شب که شاهکار لویی فردینان سلین هستش و من هیچ وقت نخوندمش اما این کتاب منو جذب کرد...
دوباره باید بخونمش بعد بیام نظر درست حسابی بدم

نازنین عمری

کسی تنهاست که کتاب نمیخواند!

سلام

توی این وبلاگ گروهی قراره که یه کتاب معرفی بشه اعضا بخونن و نقدشون یا نظرشون رو در قالب یه پست که ویرایش یا در حقیقت کامل میشه بنویسن.

کسانی که دوست دارن عضو بشن ادرس ایمیل خودشونو بذارن تا من دعوتنامه بفرستم.

کتاب هایی رو که دوست دارید نقد بشن رو اسمشونو بگید.

این ایده هم از اونجاییاومد توی ذهنم که دامون(یکی از دوستان وبلاگ نویسم)قسمت هایی از کتابهای مختلف را در وبلاگش مینوشت و از ما میخواست که اگر ما هم در مورد اون کتاب نظری داریم بگیم.

و اینکه خود من هر وقت کتابی رو میخونم ترجیح میدم در موردش با یکی بحث کنم ببینم اونا ازش چه برداشتی داشتن یا نظرشون چیه و خیلی وقتها شده که معنی یک کتاب رو از برداشت دیگران فهمیدم.

منتظرم!:)